یخ داغ

تارنوشت فقط برای بیان عقاید شخصی طراحی شده

یخ داغ

تارنوشت فقط برای بیان عقاید شخصی طراحی شده

درنگ - نیاز

یکی میگفت: توی سنگاپور یه روز پاییزی از یه دست فروش یه چتر میخره 4 دلار
میگفت: فرداش که بارونی هم بوده از همونجا رد میشده یارو چترارو میفروخته یه دلار
میگفت: بهش گفتم دیوونه ای؟ امروز که همه نیاز دارن. گرونتر چرا نمیدی؟
سنگاپوری گفته: اهل کجایی؟ خجالت بکش!

حکایت 6 - طمع

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی...

ادامه مطلب ...

درنگ - آزادی

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد. دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق باشد.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت.
شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد.

لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.


MeysAM: مجنون باشید و لیلی را بخواهید...

جالب انگیز - ریاضیدان

روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :

اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1

اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10

اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100

اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000

MeysAM: صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد
و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .

حکایت 5 - شام آخر

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو «شام آخر» دچار مشکل بزرگی شد. می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا تصویر می کرد.

ادامه مطلب ...

درنگ - قضاوت

یک افغانی با تبر و کارد ۶عضو خانواده اش را کشت


در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود:

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود، مثل دزد که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند و ...

آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت:

دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند، رفتار می کند و ...


MeysAM: ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم.