استوار بودم و تنومند
مرا انتخاب کرد ...
به خودم می بالیدم , آینده ی خوبی در انتظارم بود
سیاه پوشیده بود , به جنگل آمد ...
استوار بودم و تنومند
مرا انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید , تبرش را در آورد و ... زد ... زد ...
محکم و محکم تر ...
به خودم می بالیدم , دیگر نمی خواستم درخت باشم , آینده ی خوبی در انتظارم بود
سوزش تبرهایش بیشتر میشد ...
ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد
اون تنومندتر بود ...
مرا رها کرد , با زخم هایم ,او را برد ...
و من که نه دیگر درخت بودم
نه تخته سیاه مدرسه ای
نه عصای پیر مردی
و نه ...
خشک شدم ...
...
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ...
ای تبر به دست تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان تا مطمئن نشدی احساس نریز ...
زخمی میشوی ...
در آرزوی تخته سیاه شدن خشک میشوی !!!
و گاه چه زود دیر می شود...