یخ داغ

تارنوشت فقط برای بیان عقاید شخصی طراحی شده

یخ داغ

تارنوشت فقط برای بیان عقاید شخصی طراحی شده

حکایت 4 - احساس

استوار بودم و تنومند

مرا انتخاب کرد ...

به خودم می بالیدم , آینده ی خوبی در انتظارم بود

سیاه پوشیده بود , به جنگل آمد ...

استوار بودم و تنومند

مرا انتخاب کرد ...

دستی به تنه ام کشید , تبرش را در آورد و ... زد ... زد ...

محکم و محکم تر ...

به خودم می بالیدم , دیگر نمی خواستم درخت باشم , آینده ی خوبی در انتظارم بود

سوزش تبرهایش بیشتر میشد ...

ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد

اون تنومندتر بود ...

مرا رها کرد , با زخم هایم ,او را برد ...

و من که نه دیگر درخت بودم

نه تخته سیاه مدرسه ای

نه عصای پیر مردی

و نه ...

خشک شدم ...

...

بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ...

ای تبر به دست تا مطمئن نشدی تبر نزن !

ای انسان تا مطمئن نشدی احساس نریز ...

زخمی میشوی ...

در آرزوی تخته سیاه شدن خشک میشوی !!!

نظرات 1 + ارسال نظر
من! پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 15:59 http://ghatrehayebaran.blogsky.com

و گاه چه زود دیر می شود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد