یخ داغ

تارنوشت فقط برای بیان عقاید شخصی طراحی شده

یخ داغ

تارنوشت فقط برای بیان عقاید شخصی طراحی شده

درنگ - زندگی چه می گوید؟

امروز که از خواب بیدار شدم
از خودم پرسیدم: زندگی چه می گوید؟
جواب را در اتاقم پیدا کردم...
پنکه گفت: خونسرد باش!
سقف گفت: اهداف بلند داشته باش!
پنجره گفت: دنیا را بنگر!
ساعت گفت: هر ثانیه باارزش است!
آیینه گفت: قبل از هر کاری، به بازتاب آن بیندیش!
تقویم گفت: به روز باش!
در گفت: در راه هدف هایت، سختی ها را هُل بده و کنار بزن!
زمین گفت: با فروتنی نیایش کن!

درنگ - نیاز

یکی میگفت: توی سنگاپور یه روز پاییزی از یه دست فروش یه چتر میخره 4 دلار
میگفت: فرداش که بارونی هم بوده از همونجا رد میشده یارو چترارو میفروخته یه دلار
میگفت: بهش گفتم دیوونه ای؟ امروز که همه نیاز دارن. گرونتر چرا نمیدی؟
سنگاپوری گفته: اهل کجایی؟ خجالت بکش!

درنگ - آزادی

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد. دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق باشد.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت.
شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد.

لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.


MeysAM: مجنون باشید و لیلی را بخواهید...

درنگ - قضاوت

یک افغانی با تبر و کارد ۶عضو خانواده اش را کشت


در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود:

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود، مثل دزد که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند و ...

آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت:

دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند، رفتار می کند و ...


MeysAM: ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم.

درنگ - کودکی

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که ; پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد.بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـودو معنای خداحافـظ، تا فردا بود ... !

درنگ - ناپلئون

یکی از افسران خارجی به ناپلئون گفت : ما برای کسب شرف و فرانسوی ها برای پول می جنگند.ناپلئون در پاسخ گفت : آری؛انسان همیشه طالب چیزی است که ندارد!!